امید

حالا بهار نزدیک است و تو آنقدر دوری که هزار سال دویدن هم مرا به تو نمیرساند بابا... کاش میشد که بیایم آنجا، آنجا که خوابیدی، بیدارت کنم و با هم به خانه برگردیم.

جز اشک و دلتنگی نغمه ای ندارم.

آن عکس... آن سالها و بهار کرمانشاه، اراک، خرم آباد و ما که نه نفر بودیم... دیواره ها... صعود... ترس... زیبایی... لجور، یافته، بیستون... بهاری برای باقیمانده سالهای عمر...