باید بروی!

حتی اگر احساس کنی توی دلت خالیست...

حتی اگر از ترس، از دردی که بر روح و جسمت آمده بر سینه سنگها بنشینی و های های گریه کنی...

حتی اگر مجبور شوی در حضور دیگران دلهره هایت را فریاد بزنی؛

رفتن به هر صورتی بهتر از ماندن و گندیدن است....

 

حالا نشسته ام تا طعم خوب سفر در من ته نشین شود، برمیگردم به روز نخست، به ساعت یک بعدازظهر، به میدان توحید، به جاده های بی انتها، به باغهای مشجر، به باران برگ و رنگ، به خوشه های ابر، به کشتزارهای شخم خورده که پشت در پشت زیر سقف خاکستری آسمان در انتظار رویشی دوباره به خواب رفته اند،به دیار بیستون، به ستاره باران دیواره، به بارانهای بی امان، به شب پاییز و صدای پای تنهایی...............

 به زودی گزارش صعود مسیرهای کاریز و آذرخش را خواهم نوشت