ناامیدم
مثل کارگری که از سرویس جا مانده
از تو جا ماندم...
¨
هراسانم
مثل کودکی که در شلوغی ها
دست مادرش را رها کرده...
¨
دلتنگم
مثل یک زندانی
که یاد عاشقی هایش
در پشت میله ها به او هجوم آورده....
¨
خسته ام
مثل پدری که هر چه کار می کند
حقوقش به جایی نمی رسد...
¨
مغشوشم
مثل بند 350 زندان اوین...
¨
پراکنده ام
مثل شیشه در کف بازار...
¨
خواب می بینم
خواب آسمان و درهای بسته
خواب خدا
که پشت شیشه های رنگی
سالهاست
مرده است...
پ.ن: اینها که نوشته ام، حال امروز من نیست...
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۴ ساعت 12:14 توسط طوبا آذرگشب
|
می خواهم آب شوم در گستره افق،