ناامیدم

مثل کارگری که از سرویس جا مانده  

از تو جا ماندم...

¨

هراسانم

مثل کودکی که در شلوغی ها

دست مادرش را رها کرده...

¨

دلتنگم

مثل یک زندانی

که یاد عاشقی هایش

در پشت میله ها به او هجوم آورده....

¨

خسته ام

مثل پدری که هر چه کار می کند

حقوقش به جایی نمی رسد...

¨

مغشوشم

مثل بند 350 زندان اوین...

¨

پراکنده ام

مثل شیشه در کف بازار...

¨

خواب می بینم

خواب آسمان و درهای بسته

خواب خدا

که پشت شیشه های رنگی

سالهاست

مرده است...  

 

پ.ن: اینها که نوشته ام، حال امروز من نیست...