استاد شیرینی‌پزی مردی‌ست رو به پیری، با موهایی کم، چشمانی ضعیف که حتی با وجود داشتن عینک ته‌استکانی خواندن اعداد روی ترازو برایش مشکل است، دندانهایی سیاه و کرم خورده که خودش می‌گوید اثر گَرد قند و شیرینی‌ست، دستهایی سفید، تمیز و کم مو و بسیار بداخلاق. با هیچ‌کس نمی‌سازد و متقابلا کسی توان تحملش را ندارد. جوان‌ها را تحقیر و با شاگردانش بدرفتاری می‌کند. هیچ کدامشان را قبول ندارد. بدبخت‌ها هر کاری که می‌کنند -چه درست و چه نادرست- داد می‌زند و ملامتشان می‌کند و ایراد می‌گیرد و همیشه‌ی خدا شاکی‌ست که چرا هیچ‌کس سلامش نمی‌کند و احترامش را ندارد!! 

می‌گوید: "شما جوان‌ها مفت خورید! این حقوقی که به شما می‌دهند را باید بگذارند روی حقوق من که کننده‌ی کارم و همه چیز بلدم و به هر کس که از گرد راه می‌رسد می‌گوید: من چهل سال سابقه دارم. بخواهید اشتباه کنید نمی‌گذارم اینجا بمانید!"

و این گونه است که سال از پی سال می‌گذرد، استاد قناد پیر و پیرتر و به مرگ نزدیک‌تر می‌شود اما هیچ شاگردی از مکتبش استاد بیرون نیامده و همچنان فکر می‌کند که هیچ ایرادی به کار و نحوه رفتارش وارد نیست!! 

 

پی‌نوشت: از تجربیات ۱۰ روز سخت اخیر