سفرنامه کندلوس
امروز جمعه ساعت 3 صبح است، قرار ما 4:30 صبح میدان سپاه کرج. با این همه بار و بندیل تا به حال سوار دوچرخه نشده ام و تا به امروز در این ساعت یکه و تنها به خیابان نیامده ام. سحرگاه سردیست... اما دلی دارم و حسرت درناها....
کوله پشتی، کیسه خواب، لباس گرم، دوچرخه، کلاه، عینک، دستکش، بند پا، بادگیر، غذا و ...هیچکس بیدار نشد... هیچکس پشت سرم آب نریخت... من که تا به حال اینگونه سفر نرفته ام...
ساعت 4:00 صبح است و من با خودم حرف می زنم که اتفاقی نمی افتد. دل قوی دار... و راه می افتم. در خیابان سرد صبح جز سکوت صدایی نیست. دستم عجیب درد می کند. پیشکش حادثه هفته پیش است که با سرمای هوا شدت می گیرد. خوشبختانه مسیر سراشیبی است اما نه... به قول حمید سراشیبی بدتر است. من که دستم یاری نمی کند، اینهمه وزن را روی دوچرخه چطور کنترل کنم؟ به خیابان شهید بهشتی رسیدم و گریه کردم، از درد... مسکن دم دستم نیست. دیوانه شده ام. با دستم حرف می زنم و می خواهم که یاریم کند. قربان صدقه اش می روم انگار که مال من نیست... مثل مادری که ناز بچه اش را می کشد تا دست از لجبازی بردارد و به راه ادامه دهد...
به دیدار صبح آمده ام و خرسندم... آواز می خوانم به عادت همیشگی... بهار دلکش را ... راهی نمانده.
اوه... آن سوی میدان چه بلوایی است . بچه ها جمعند...
مثل همیشه هیچ زنی همراه ما نیست. من تنهایم. خجالت کشیدم، فکر کردم که بهتر است برگردم. من یکه و تنها میان اینهمه مرد! مگر چند تایشان مرا به رسمیت می شناسند؟ دو حالتند: یا دور و برت زیاد می پلکند یا اصلاً محلت نمی گذارند. به هر حال زنی دیگر...
به پوریا گفتم که برمی گردم و او مخالف بود. می گفت که باید بروی. میان تردیدها رفتم...
منصور و محمد دوچرخه ها را روی باربند مینی بوس بستند. جمعاً 34 نفر بودیم. بچه های باشگاه افق و البرز در کنار هم...
منصور دوچرخه سوار قهاری است. سنش کم است اما مرد است. نگاهش که می کنم تنها این موضوع به ذهنم می رسد. اکتای هم بود. خدا را شکر. همسفر با فرهنگی است. سالار و پسرعمویش هــادی که شیطانهای بامزه ای هستند. مرتضی حیاتی که دیوانه است با رضا و وحید عقب مینی بوس را روی سرشان گذاشته اند و بهتر بود که نمی آمدند. در فرهنگ دوچرخه سواری غریبه اند... فرید که روزی عکاس خوبی می شود اگر با موبایل عکس نگیرد و به جای هزینه های بیخودش برای کوهنوردی، دوربین خوبی تهیه کند... آقای غفرانی و کوله پشتی معروفش که خواهان زیاد دارد. کوهنورد است و هوای شکمش را خوب دارد و با 47 سال سن اراده ای بهتر. به همراه دوستش رضا شمسی و نعیم که
عزیز کرده خودم است مثل برادرم هانی. سنش کم است و علاقه اش زیاد، از سفر نوجان با هم عیاق شدیم. پسرک دیگری هم بود که در رشته دانهیل فعالیت می کرد که اسمش یادم نیست (شاید پیمان بود). قرار بود حمید در کندلوس به ما بپیوندد که جای خوشحالی بود. او نیز در رسته با فرهنگهاست علاوه بر آنکه دوچرخه سوار قدری است...
قبل از حرکت محمد صدایم کرد که بیا پایین. رفتم، مرا به آنطرف تر برد. می خندید که آقای صلحی وند می خواهد با بچه ها صحبت کند که حواسشان باشد تو با مایی...
جاده ما را به خود می خواند...
حول و حوش ساعت 6:00 برای نماز و ... ایستادیم. جایی نبود برای دستشویی. جالب اینکه تنها خواروبار فروشی باز آن منطقه یک بسته دستمال کاغذی را 800 تومان به من فروخت!! باید وقتی که برگشتم به دیوار اتاق بکوبمش!!! هوا وحشتناک سرد است.
جاده خلوت بود اما جلوه پاییز را نمی شد دید. صدای گوش خراش ضبط صوت ماشین با آن آهنگهای در پیت محمد که عشق رقص بود و همهمه بچه ها جایی برای تمرکز نمی گذاشت. چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم که باز هم نشد.
ساعت 8:15 توقف در میانه راه برای صرف صبحانه بود. (فکر می کنم در ابتدای جاده یوش بود) قرار ما ساعت 8:30 پای مینی بوس بود که به ساعت 8:45 رسید. اینکه عادی است در روابط ما... در صف دستشویی بودیم که آقای صلحی وند مسائلی را به من توصیه کرد از جمله اینکه به بچه ها رو ندهم، اجازه ندهم مرا به نام کوچک صدا کنند، می گفت کارهایت را خودت انجام بده مثل پنچری و گذاشتن و برداشتن چرخ روی ماشین، می گفت بچه هایی که می خواهند کمکت کنند حتماً مقصود دیگری دارند که بعدها می فهمی و باقی قضایا... آخ که زن بودن چقدر شرط دارد...
در میانه راه منظره ای بود که در آن ابرها تا آنجا که دستشان می رسید (و شاید پایشان) پایین آمده بودند در جایی که کمتر کسی انتظار دیدنشان را دارد. آنقدر بچه ها فریاد زدند که حالمان بد شد. بیچاره آقای غفرانی و دوستش که دیوانه شده بودند.
دو راهی مرزن آباد به سمت چپ (این را از اینترنت گرفته ام چون یادم نیست) به کندلوس می رسد. چرخها را پایین گذاشتیم. (حول و حوش 11:00 است) اینجا هوا دم داشت. من و همان پسرکی که شاید پیمان بود جلوتر از همه به راه افتادیم آنهم به خاطر ضعفمان در رفتن مسیرهای سربالا... (من که تازه کارم و او که دوچرخه اش سنگین است. این نوع دوچرخه ها فقط مختص مسیرهای کوهستانی رو به پایین است.)
شش هفت کیلومتر را که پشت سر گذاشتیم درد دستم شدت گرفت. قرصهای مسکن را باز هم در مینی بوس جا گذاشتم. به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم تا بچه ها کم کم رسیدند و ما را
پشت سر گذاشتند. دیگر درد برایم قابل تحمل نبود. دلم گرفته بود و می خواستم گریه کنم. این سفر را دوست داشتم و اکنون ناتوان بودم. فرید از راه رسید وقتی که دیگر از چرخ پایین آمده بودم. اکتای هم رسید. هیچکدام مسکن نداشتند. هر چه سعی کردم نتوانستم سوار شوم. مسیر رو به بالا بود و فشار بیشتر در حالیکه نمی توانستم برای سوار شدن بر دستم تکیه کنم.
غیظ فرید به شوخی بهانه گریه را دستم داد. از درد بود یا چیز دیگر نمی دانم ولی دلم سبک تر شد. اکتای تا آنجا که می توانست کمکم کرد. تمام مسیر یک دست بر دوچرخه و یک دست بر پشت من در حالیکه من رکاب نمی زدم و همه بار سختی بر دوش او بود مرا همراهی کرد. دکتر کاظمی را که دیدم گفتم دکتر مسکن ندارید؟ غافل از اینکه دکتر، دامپزشک است و با انسان جماعت میانه ای ندارد...
آقای صلحی وند و مرتضی هم رسیدند. خوشبختانه مینی بوسها را در جایی کنار رود در سایه سار درختان بلند دیدیم، عجب بساطی داشتند. املت و ورق و جای خواب و صدای آب و ... آنجا اکتای دستم را بست و راهی شدیم. کنه بازیهای مرتضی با آن تذکراتی که آقای صلحی وند داده بود مغایر بود و بالاخره موفق شدیم راهیش کنیم. اکتای انسان با ذوقی بود. به فکر رسیدن نبود. سفر برایش مقصد نبود، شتابی به کارش نبود، هرجا که حس می کرد جای بازی کودکان احساس است
می ایستاد، لذت می برد، تحسین می کرد، عکس می گرفت و راه می افتاد. کهنه کار بود و
می دانست برای چه سفر می کند. عمیق بود... با آنکه همراهی با من جز کند رکاب زدن برایش چیزی نداشت اما تنها نمی گذاشت.
بچه های البرز مجهز بودند.وانت مزدایی را با خود آورده بودند و در میانه راه هر آنکه می ماند سوار
می شد. خدا رسان شده بود. سوار شدم و قسمتی از مسیر را آمدیم. کم کم دستم آرام شد. آنجا که باید، پیاده شدم و با نعیم رکاب زدیم. مسیر زیبا بود. در جایی خشک، در جایی سبز... هر چه بود زیبا بود. مثل همیشه ناقص بودم. دوربین عکاسی کم بود برای ثبت لحظه های ناب... در جایی از میان کوهی از سنگ و سنگریزه درختچه اناری بیرون آمده بود که هر وقت به یادش می افتم، کمبود این وسیله برایم پررنگ تر می شود و صد حیف، همانجایی بود که از درد گریه می کردم.
35 تا 40 کیلومتر مسیر رسیدن تا کندلوس، از مرزن آباد است (اگر اشتباه نکرده باشم). در ورودی کندلوس چشمه پرآب زیبایی است که بچه ها آنجا عکس یادگاری گرفتند باز هم افقیها و البرزیها در کنار هم. منصور به معنای واقعی رکاب زد و سالار و نعیم هم عالی بودند.
سمت راست، جاده فرعی خاکی وجود داشت که بچه ها به اشتباه وارد شدند. البرزیها که رفتند و ما در میانه راه با مینی بوسها ایستادیم. غذای مختصر من که کپک زده بود ساندویچی بود که زهرا دیشب برایم درست کرده بود. هر چه بادا باد. من و منصور و محمد و دکتر و نعیم با هم به غذا خوردن نشستیم و هیچ چیزمان هم نشد. با تماس آقای صلحی وند همه برگشتیم به سمت جاده اصلی و سر بالاییهای آخر را برای رسیدن به کندلوس پشت سر گذاشتیم. ساعت حدود 4 عصر بود.
اکتای اولین قدم را در سازماندهی برداشت. دوچرخه ها را در گوشه ای که انگار برای ما تهیه شده بود مرتب گذاشتیم و بعد زیراندازها و چای و غذا. من و نعیم هم در گوشه ای به تخمه شکستن نشستیم که حمید از راه رسید. از گچسر رکاب زده بود و اینجا به ما پیوست.
قرار بود شب را در مسجد کندلوس بمانیم. آنقدر بی رمق بودیم و آنقدر زود هوا تاریک شد که دهکده آنگونه که باید، به چشممان نیامد بجز چشمه پاکی که در ورودی دهکده بود و زلالی بیش از حدش که
روح نواز بود. بعد از نماز مغرب به مسجد رفتیم چقدر تمیز بود. نه تنها مسجد که تمام این دهکده عجیب تمیز بود. انگار که دست تک تک مردم ده شاخه معرفتی است...
تمام دهکده سنگفرش بود و سقف خانه ها یک شکل، با تکه های چوب پوشانده شده بود. دیوارها همه از کاهگل. آخ اگر اینجا باران بیاید چه خواهد شد...
از زباله خبری نبود. پاییز حضورش را با دلبری تمام تقدیم تو می کند اینجا...
جای خوشحالی است در حالیکه بیشتر روستاهای ایران اوضاع خوبی ندارند، دهکده ای مانند کندلوس وجود دارد. جمعیت زیادی در این روستا هستند. اگر اشتباه نکنم اوضاع زندگیشان خوب است.
شب بچه ها تا توانستند شیطنت کردند. البرزیها با جوراب و باند کشی توپ فوتبال درست کردند و بعد از بازی، نوبت به وعظ و خطابه رسید که توسط یکی از اعضای البرز برگزار شد و چقدر
خنده دار بود. بچه ها حدیثی خواستند در رابطه با دوچرخه سواری و ...
وقت شام گروهها از هم جدا شدند. پانتومیم آقای غفرانی هیچگاه از یادم نمی رود که نمایش فرود کرکسها بر سفره بود... که به ... نسبت داده بود.
تا ساعت 9:30 همه چیز به بحث و شوخی گذشت و بعد هم تاریکی و خواب... کم کم باید به هماغوشی با کیسه خواب عادت کرد. مثل قبر می ماند. به جان کندن شب می گذرد. بیچاره مردها که جای خوابشان سرد است. من در قسمت زنانه برای خودم بخاری شخصی دارم. این هم از برکت تنها بودن میان این همه مرد است...
جالب اما دستشوئیهای مسجد بود که باید نیمه شب از دالانهای تو در توی مخروبۀ تاریک
می گذشتی تا به آنجایی که می خواهی برسی. با آن حرفهایی که بچه ها قبل از خواب راجع به جن می زدند، گذشتن از این دالانها کار ساده ای نبود. هر چند که اعتقادی هم نداشته باشی باز هم با ترس می روی...
اکنون صبح است و ساعت 5:00، من و سپیده دم قرارمان را از شب قبل گذاشته ایم. به دیدنش می روم. بیماری سپیده دم دارم. رهایم نمی کند.
وارد کوچه پس کوچه های دهکده می شوم و هوای صبح را می بلعم. به مردم ده، هر کس که می بینم سلام می کنم. اینجا به آنها تعلق دارد. در دهکده خانه هایی هم هست که به سبک مدرن ساخته شده اند اما آنگونه نیست که ظاهر دهکده را مخدوش کند. همه چیز با آداب دهکده هماهنگ است. پیرزنی می رسد، به او صبح بخیر می گویم. خواسته ام را می داند، پیش از آنکه بپرسم. او می گوید: می خواهی پیاده روی کنی؟ از این طرف برو و بالا را نشانم می دهد.
می روم روی جاده نمناک، با بوی پاییز و برگ، رنگها به کمال رسیده اند اینجا... پاییز پختگی رنگهای طبیعت است. صدای پای آب هم هست. پس خدا اینجاست...
هر تکه ای که دیدم دلم فرو ریخت. دیدم که انسان اینجا با کاهگل سازه ای شبیه نرده های سخت آهنی ما ساخته که ترسیدم کسی مرا ببیند در این حال و بر دیوانگیم بخندد که جرأت نکردم دستشان بکشم. می دانم که آن لحظه سرانگشتانم عقیم شد...
بر ترس خود لعنت فرستادم...
زنی که می دانم بی شک زنی زیباست بر روی پشت بام خانه اش منظره ای بدیع، دانسته یا ندانسته، با چیدن کدوهای رنگارنگ پدید آورده بود. دزدانه خانه اش را نگاه کردم. می خواستم زن را ببینم اما نبود... اگر چه کفشهایش آنجا بود...
پلکانی سنگی آنجاست که تو را به خود می خواند. چشمان بازیگوشت پیدایش می کند. پایین می روی و دوباره مسخ می شوی... هر منظره ای غریب که می بینم همین حال را دارم. چیزی در وجودم به زمین می افتد. شاید غرور من است که اشرف مخلوقاتم و در برابر طبیعت هیچم. اینهمه نقش و نگار و ذوق و هنر... اما باز طبیعت پیشتر افتاده...
دو چشمۀ همسان بیرون آمده از زیر تخته سنگی بزرگ، با حوضچه ای که انسان اینجا ساخته. سکوت و سکون و وقار چشمه در کنار همهمۀ رود که آواز خوان می رود تا دور... درختان برگ ریز هزار رنگ. کعبه ای بر لب آب ...
از دیدار رود تا طواف چشمه چند قدم راه است. همان چشمه ورودی روستا را می گویم. آنجا که رسیدم می دانستم که باید طوافش کرد...
7 دور، 7 چرخش، هزاران حرف با چشمه...
دلم روشن شد و چشمانم. صبح را بوسیده بودم، درخت در آغوشم بود و دستانم تکه ای از آنهمه برگ. نشستم و آب نوشیدم و سبکبار برگشتم.
در مسجد بچه ها میان خواب و بیداریند. صبح را نمی فهمند...
با نعیم خرید کردیم. تخم مرغ و کره و خرت و پرتهای میان راه. صبحانه خوردیم و تخم مرغها در ظرف غذای محمد به ظهر نرسیده شکست. منصور هوایم را داشت. دستم به سفره نمی رسید. بس که سفره کوچک بود.
آمدیم بیرون و به طرف موزه بالای روستا رفتیم. امروز، روز شهادت است و موزه بسته است. در باغ موزه چرخیدیم و روی پلکان موزه که انگار برای ما طراحی شده بود همه با هم عکس گرفتیم. که می دانم هیچکدامشان را نخواهم داشت.
بازگشتیم و همه در حال تعویض لباس و آماده رفتن به سوی رویان و نور... ساعت 9:45 صبح است و در ورودی دهکده که نمایی شبیه طاق دارد همه دوچرخه سوارها عکس یادگاری می گیرند. آنهمه آدم و دوچرخه در کادر نمی گنجد. عکسهای بدی می گیریم فقط به رسم یادگاری...
ابتدای مسیر سرپایینی است و لذت بخش. یکی با موبایل و دیگری با دوربین فیلمبرداری، هر کس به نحوی حضورش در این لحظه را ثبت می کند به منظوری...
مسیر بده بستان فراوان دارد. می گویند 100 کیلومتر راه است. نمی دانم راست می گویند یا نه. ولی لذت بسیاری دارد پشت سر گذاشتن این مسیر با تمام سختیها. سراشیبی را پایین می آیی. در بعضی از نقاط پیچهای خطرناکی سر راهت سبز می شوند. من تا به امروز فقط یک یا دوبار پشت فرمان اتومبیل نشسته ام و تجربه ای از جاده ندارم. حالا با دوچرخه باید از این پیچها عبور کرد. خوشبختانه جاده خلوتی است. کندلوس به انتهایش نزدیک می شود. همه اینجا جمعند. سوار ماشین می شوم سر بالائیهای سختی دارد که توانش در من نیست.
دوباره رکاب می زنیم و از کجور و کدیر می گذریم. حسابی خوش به حالمان است. نمیدانم ساعت چند است و چقدر راه طی شده و چقدر مانده. فقط می روم. اولین تجربه راه طولانی است و هنوز هِر را از بِر تشخیص نمی دهم.
قسمتهای سخت جاده تمام می شود و منصور و حمید زودتر از بقیه رسیده اند. و بعد هم سالار. افقیها بی نظیرند...
هوا ابری است.
شاید 20 تا 30 کیلومتر تا جنگل مانده باشد.
...
کم کم بوی جنگل به مشام می رسد. جنگلهای آب پری.
صبر می کنیم تا بقیه هم بیایند. روی زمین پر از بلوط است. اکتای آواز شجریان گوش می کند. سالار بلوط جمع می کند و فرید مثل همیشه دنبال سوژه ای برای عکاسی است با آن موبایل کذایی اش.
پایین که می روی جز برگ و مه چیزی نمی بینی. کم کم مه انبوه تر و غلیظ تر می شود. بچه ها کاملاً از هم دور شده اند. چشمانت فقط "همینجا" را می بیند نه بیشتر. آنقدر رویایی است که باید حسش کنی تا بدانی چه می گویم. راست می گفت رضا، من باید سپاسگزار باشم. زنهای زیادی هستند که نمیتوانند این لحظه را تجربه کنند اما تو می توانی.
در خیابانهای شهر زنها به من نگاه می کنند. بعضی ها تشویق می کنند و بعضی ها حیرت زده اند. محمد می گفت در صورت تو به دنبال جوانی خودشان می گردند.
"بالهای بسته طعم اوج را نخواهند چشید."
یک جا آنقدر محو مسیر شدم که نزدیک بود پایین دره جا خوش کنم. یک آن و یک چرخش و بازگشت به جاده... اما انگار مغز خر خورده ای، آنقدر آرامش در وجودت ذخیره شده که ذره ای مضطرب نمی شوی بابت اتفاقی که می خواست بیفتد.
رنگی عجیب هم هست. رنگی میان ارغوانی و نمی دانم... که مثل وسوسه سیب حواست. گاهگاهی دیده می شود و وادارت می کند سرت را بالا بگیری و تماشایش کنی و در آنِ واحد مراقب باشی که نیفتی. پیچها به بازیت می گیرند و کمی بی دقتی بوسه مرگ اتومبیلی را که از سمت مخالف جاده
می آید، نصیبت خواهد کرد.
پایم به خواب می رود. انگشتانم از شدت سرما بی حس شده. مسیر طولانی است و رو به پایین. پایت روی رکاب بیکار است و دستانت در فشار برای نگهداشتن تعادل چرخ. نرمش های روی دوچرخه را هم که بلد نیستی و اصول را نمی دانی. چیزهای زیادی مانده که یاد بگیری.
بالاخره زیبایی و مه و کیف تمام می شود. پایین جاده عده ای از سرما به داخل مینی بوس پناه برده اند. بچه های بیرون اتومبیل نرمش می کنند. ساعت نزدیک 4 عصر است و دغدغه صرف ناهار. به داخل شهر رویان می رویم رکاب زنان و من این میان غریبه ای مضحکم برای مردم شهر. به بازوی رضا شمسی سیبی پرتاب شده بود که صدایش را درآورد. نمی دانم از پنجره کدام اتومبیل سیب نثارش شده بود!!! این هم بخشی از دوچرخه سواری است میان آدمهایی که به ما به چشم دیوانه می نگرند که در عصر تکنولوژی، ماشینهای مدرن را ول کرده ایم و چسبیده ایم به دوچرخه!!!
به رستوران که می رسیم همه شاخ درمی آورند. مردک هر پرس جوجه کباب را 5000 تومان
می دهد. کسی غذایش را نمی خورد. همه با هم، هر کس هر تغذیه ای که دارد وسط می گذارد. من و نعیم تن ماهی خریدیم و چیپس و ماست. منصور می گفت اینهمه رکاب زده اید و چیپس و ماست
می خورید؟!
امکانات در همین حد است. راضی هستیم و سبکبار...
ساعت 5:30 البرز و افق جدا می شوند برای بازگشت. برنامه دریا را نمی رسیم. چرخها را روی سقف ماشین جای می دهیم و به راه می افتیم. غم انگیز است. این لحظه حقیقتی است که هرگز
نمی توان از آن گریخت. سفر همیشه میان ناباوری تمام می شود. مثل صاعقه می ماند. یک آن فرود می آید...
مسیر برگشت قیامتی است. جاده کاملاً بسته است. یک ساعت و نیم در ترافیک می مانیم و در جاده چالوس هم نم نمک می آییم.
صحبتهای اکتای در مسیر بازگشت و اینکه یادآوری کرد که این سفرها مسابقه نیست و هدف کسب لذت است، همچنین آواز خواندن آقای زمانی، راننده مینی بوس، جالب بود.
ساعت 1:30 بامداد یکشنبه است و ما در میدان سپاه کرج هستیم. بچه ها تا خانه رکاب می زنند و من با منصور و محمد و اکتای و آقای صلحی وند با مینی بوس به سمت خانه می رویم. (این هم از مزیتهای زن بودن که ساعت 2:00 بامداد در کوچه پس کوچه های شب رهایت نمی کنند!!!) . امشب ساعت 9:00 جلسه باشگاه است. به شوخی به بچه ها می گویم: حالم به هم می خورد از دیدنتان.
ساعت 5:00 صبح بیدار می شوم، از لانه خود بیرون می آیم و وارد عرصه پیکار برای بقا می شوم در جستجوی یک لقمه نان...
اکنون نه درخت هست، نه چشمه، نه رود، نه پائیز رنگ رنگ، نه سکوت. اینجا درختها هم سر در گریبانند.
اینک سفر پایان گرفته است...
می خواهم آب شوم در گستره افق،